این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند


ممتاز نیستند ز کس جز به مال خوبش

بستان و باغ دارند اما نمی دهند


هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش

خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد


سر چون خیار بر سر فکر و خیال خویش

محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند


بقال راکه بارکند بر بغال خویش

وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب


زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش

چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت


مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش

حمالی ار زغال بیارد برایشان


باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش

ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک


بایست یک درم فکند از زغال خویش

گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی


نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش

چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد


گر خواست پس بگیرد از آنان سوال خویش

اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش


بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش

چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمه ای


غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش

یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر


از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش

آنان که فکر لقمهٔ نانشان به سر پزند


جان می نهند بر سر فکر محال خوبش

کاش این مواظبت که زنان حرام خود


دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!